اميرعلي عزيز مااميرعلي عزيز ما، تا این لحظه: 10 سال و 7 ماه و 23 روز سن داره

نبض زندگي

خونه عمومسعود

امروز رفته بودیم خونه عزیز فریده و عمو مسعود هم اومد پیشمون وقتی میخواست بره خونشون پسرم پشتش گریه کرد و عمو هم با خودش پسرمون رو برد خونش و اونجا پسر ورزشکارمون تردمیل بازی کرده بود . ...
26 مرداد 1394

عروسی

امشب عروسی دعوت داشتیم و پسرم با باباش رفت قسمت آقایون وای اومده  بود تو حیاط و میخواسته بره تو استخر و شنا کنه . بابا محدم مجبور شده بود بره تو ماشین تا پسرمون اونجا کارتن باب اسفنجی ببینه . ...
14 مرداد 1394

تولد آرمین گلی

امروز تولد آرمین بود مامان مونا زنگ زد به عمه که بریم خونشون البته حرفی از تولد نشده بود ولی وقتی رفتیم عمه یه کیک خوشگل گرفته بود و با آرمان و آرمین شمعها رو فوت کردی و عکس انداختی و کلی بازی کردی و آرمینم یادگاری بهت یه ماشین هدیه داد و بعد از خوردن شام اومدیم خونه .امیدوارم  با آرمان و آرمین در آینده مثل سه تا برادر باشید و همیشه هوای همدیگر رو داشته باشید.قسمت خوب امروز هم این بود که مامان موناو بابا محمد برای سفر بلغارستان اقدامات اولیه رو انجام دادن . ...
13 مرداد 1394

شاهکار هنری

امروز وقتی مامان مونا داشت تو آشپزخونه ظرف میشست و خوشحال و خندون که پسرش رو تخت خوابیده یه دفعه پسرش با یک عدد رژلب اومد تو آشپزخونه و جالب اینکه دستم رو گرفت و برد تا شاهکارشو نشونم بده عیب نداره مامان مونای شلخته تا تو باشی که وسایلت رو جمع کنی تا هم لوازمت خراب نشه و هم دیوار رنگی نشه . خلاصه مامان چون خودش مقصر بود به پسرش هیچی نگفت و تازه خوشحالم شد چون اولین نقاشی گل پسرشو دید. فقط با این کار انجام کاغذ دیواری خونه ملتفی شد و به سال بعد موکول شد . اینم شاهکار هنری پسرم ...
3 مرداد 1394

باغ وحش

امروز بعدازظهر مامان مونا داشت تو تلگرام با آرمان چت میکرد که آرمان گفت خونه هستن و حوصلشونم خیلی سر رفته مامان مونا هم زنگ زد به عمه مریم که بچه ها رو ببریم باغ وحش . خلاصه ساعت 4 بعد ازظهر همه جلوی درب باغ وحش بودیم . که البته متاسفانه انقدر محیط باغ وحش کثیف بود و بوی بد میداد و بیچاره حیووناهم هم توی قفسای خیلی کثیف و بدون هیچ رسیدگی زندگی میکردن . خلاصه آقا پسرای ما امیرعلی و آرمان و آرمین به همه چیز توجه کردن به جز به حیوانات . آرمان و آرمین که رفتن سراغ بازیهای کامپیوتری و امیرعلی هم که مدام برخلاف جهت ما سرشو مینداخت پایین و راه میرفت. خدا قبول کنه فقط سه تایی یه یک دقیقه ای جلوی قفس میمونا ایستادن و تماشا کردن .کلی هم سه تایی تو است...
2 مرداد 1394
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به نبض زندگي می باشد